رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

رادین مامان و بابا

یک شروع تاریخی

سلام همه امید مامان با تمام نقشه هایی که در دلم برای تو و آینده تو دارم و داشتم بلاخره شروع آموزش تو عزیز دلم را شروع کردم.آره شب 6 تیر ماه بعد ازاینکه مقاله سمینار شریف را تمام کردم و فرستادم کارت های آموزش خواندن و نوشتن را که مدتی پیش آماده کرده بودم شروع کردم . این کارت ها عکس ها و اسم حیوانات مختلفی هست که به شگردهای مختلف سعی میکنم توجه تو را به آنها جلب کنم. این روشها را نمیتونم دقیقا توضیح بدم چون منحصر به فرد هستند الان بعد از 5 روز صبح که از خواب بیدار میشی دنبال کارت هات میگردی تا بازی کنی. تقریبا میدونی کدوم به کدومه از بین اونها جوجه و گربه رامیگی و میشناسی و وقتی موش رو میبینی بوسش میکنی چون فکر میکنی من میگ...
14 تير 1391

شیرینکاریها جدید و جدیدتر

-با هر صدای آهنگی میرقصی و بشکن میزنی -موبایل یا تلفن که زنگ میزنه سریع برمیداری و میاری برای من یا بابا -بابایی که میاد خونه اولا بابایی رو میترسونی چجوری ؟ دو تا انگشتاتو میزاری روی زمین و حرکت میدی سمت بابایی یعنی لولو خورخوره داره میاد؟؟؟!!!! بابایی که میشینه و تکیه میده به مبل از پشتش رد میشی و بعد بابایی پاهاشو تونل درست میکنه و رد میشی و کلی کیف میکنی -با انگشتت به عکس اشاره میکنی و میگی بابایی  مامانی  دادین چشمک میزنی با هر دو چشمت؟؟!! - با کمک من کله ملق میزنی -میری روی مبلها و دکمه های تلویزیون رو میزنی -گربه یا گنجشک یا هر حیوونی رو میبینی میگی بیدا بیدا   یعنی بیا -اگر یه چیزی بریزه سری...
9 تير 1391

یک خصلت عجیب رادین

سلام سلام سلام اتشالله همیشه سالم و همین طور شیطون باشی عزیز دل مامان از وقتی خیلی نیینی بودی یعنی از سه ماهگی به بعد یه مورد خیلی عجیب در مورد تو توجه من رو جلب مبکرد ولی هر بار میگفتم نه دارم اشتباه میکنم ولی الان که کارهات هدفمند تر و با اراده تر شده مطمین شدم این کارت ارادی هست. هر وقت تو تلویزیون صدای اذان یا قرآن میامد تو با تمام توجه به اون گوش میدادی و تمرکز و توجه کامل روی اون داشتی و حتی اگه کسی مزاحمت میشد گریه میکردی یعنی دوست نداشتی کسی تمرکز تو رو به هم بزنه.الان که بزرگتر شدی و یک یال و دو ماهت این رفتارت برجسته تر شده. صبح که از خواب پا میشیم من تلویزیون رو روشن میکنم ولی تو هیچ توجهی روی هیچ کدوم از برن...
9 تير 1391

کادوی دایی ابراهیم

سلام عزیز دل مامان و بابا چه بگویم که دیگر قلم یارای توصیف شیرینی رو زهای با تو بودن نیست. روز به روز شیرینتر میشوی با شیرین کاریهای خود دل همه مخصوصا خانواده مرا برده ای. هر بار که از مسافرت تبریز برمیگردیم حالت خیلی گرفته میشه و تا یک هفته دپرس میشی. دفعه قبل که از تبریز برمیگشتیم تو بدجوری دل دایی ابراهیم را بردی .موقع خداحافظی چسبیده بودی به دایی و به هیچ عنوان از دایی دل نمیکندی تا حدی که دایی میگفت کم مونده بود گریش بگیره. خلاصه برگشتیم تهران ولی تو اصلاحالت خوب نبود دایی همش زنگ میزد و حالتو میپرسید تا اینکه گفت من دارم تهران دیدین رادین؟؟!! نصف شب ساعت ٢ رسید در رو که باز کردم دیدم یه ماشین کوچیک دم دره آره دایی این ...
9 تير 1391

مامان و بابا گفتن رادین

سلام مرد کوچک قربون اون صدای مردونه کوچولوت برم که که الان دقیقا 3 روزه که داری واضح و کامل مامان وبابا میگی .هر جا کارت گیر کرد مثلا اسباب بازیت رفت زیر اپن یا از جایی میخوای بالا بری با صدای بلند داد میزنی ماماااااااااااان این مامان گفتن یعنی اینکه جایی کارت گیر کرده شبها هم که بابا میاد یه ریز میگی بابااااااااااااااااااا چون تازه یاد گرفتی بگی کلی ذوق میکینی و هر بار با صدای بلندتر میخوای صدا کنی. راستی دیشب رفتیم آتلیه و کلی عکس های خوشگل برا تولدت گرفتیم امروز میریم انتخاب کنیم برای چاپ .انشالله که خوشگلن بشن و خوشت بیاد. ...
2 ارديبهشت 1391

خلاصه ای از روزهای عید

سلام عزیز دل مامان امروز ٣١ فروردین نود و یک هست و اوضاع زندگیمون تا حدودی رو به راه من روز جمعه ٢٥ فروردین امتحان دکترا را دادم و تا امروز مشغول جمع و جور کردن و مرتب کردن زندگی بودم. حالا اولین فرصتی که پیش اومده  تا خلاصهای از روزهایی که گذشت را برایت بنویسم . امسال روز سوم عید رفتیم شمال و به دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگ بابا رفتیم تا دهم عید اونجا موندیم. در این مدت به تو خیلی خوش گذشت از طبیعت لذت بردی و همش میخواستی بیرون از خانه باشی و دنبال مرغ و خروسهای همسایه بدوی. یه جایی هم بود تو منطقه کوهپایه ای دوران که پاتوق کباب خوریه ما شده بود .   میخواستی صدای گوسفندها رو تقلید کنی و  صدای اونها رو در بیاری ...
31 فروردين 1391

تولد رادین

                              عزیزم تولدت مبارک انشالله صد و بیست ساله شی گل پسرم امسال شرمنده هستم از اینکه اونطور که باید نتونستم برات تولد بگیرم چون تولدت دقیقا تو هفته ای بود که امتحان دکترا داشتم و نتونستم وقت کافی برات بذارم و لی به امید خدا قول میدم سال بعد جبران کنم این هم چند تا از عکسهای تولد عزیز دلم رادین جون               ...
31 فروردين 1391

اولین آرایشگاه رفتن رادین

سلام رادین من سلام ناز من سلام زندگی من این روزا یکم زندگیمون متفاوت تر از قبل شده من خیلی دلم میخواست واسه امتحان دکترا بخونم و از یه طرف هم دلم میخواست همه کارهای مربوط به و تو و خونه زندگیم مرتب باشه و به هیچ وحه دلم نمیخواست تو کمترین اذیتی بشی، ولی خوب همه اینها یه جا یه کم سخت بود .اولش سعی کردم صبحها زود پاشم شبها دیر بخوابم ولی تو بدون من صبحها بیدار میشدی و شبها بدون من نمیخوابیدی پس اینطوری هم نشد تا اینکه بابایی یه فکر اساسی کردکه  هم او اذیت نشی و هم من خوب درس بخونم . بابایی واسه تو یه پرستار گرفت تا بیاد تو خونه و از تو مراقبت کنه تا من درسمو بخونم ولی تو وروجک با مامان راه نیومدی و همش میامدی پشت در اتاق و در میزدی...
31 فروردين 1391