رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

رادین مامان و بابا

آتلیه رفتن رادین

سلام گل پسر قند عسل مامان   نمیدونی چقدر دل مامان بابا رو بردی عسلم. همه بهانه زندگی من و بابا شدی همه خوشی و همه هدف زندگیمون شدی رادینممممممممممممممم. سه شنبه اوی آذر با هم رفتیم عکاسی نگاه فیلم تا این روزهای به یاد ماندنی رو ماندگارتر کنیم.کلی اسباب بازی و لباس برده بودم ولی مثل اینکه از عکاست خو شت نیومده بود همش بهش ذول زده بودی و من و بابا هر کاری میکردیم نمی خندیدی(آخه آقاهه موهاش بلند بود و به غیرت مردانه تو برخورده بود!!!!!) بلاخره با هزار زحمت خندوندیمت و عکس های خوشگل ازت گرفتن. چند روز پیش رفتیم و عکس های منتخب رو انتخاب کردیم و قراره فردا بریم عکس هارو بگیریم .خیلی هیجان دارم اخه عکس هات خیلی بامزه بودن. ...
9 آذر 1390

روزهای لبریز از عششششششششششششششق

سلام مامانی، سلام نفس زندگی ما ،سلام شیرینی روزهای ما ،سلام و صد سلام انشالله همیشه سالم و سلامت باشی و کانون زندگی سه نفری ما همیشه اینقدر گرم و پرفروغ باشه و خدا همیشه حافظ تو و بابای مهربونت باشه رادین شیطون با دوتا دندون ناز رادینم روزها داره میگذره و هر روز که میگذره وابستگی ما سه نفر به هم بیشتر و بیشتر میشه .دوست دارم الان که هفت ماه و ١٦ روزت است یک روز کامل رو که با هم هستیم تشریح کنم تا خاطره ای ماندگار برای آینده باشه. صبح که میشه ساعت ٩ تا ٩:٣٠ معمولا موقع بیدار شدنت است .صبح ها که میخوای بیدار شی تنبلیت میاد و هی کش و قوس میای و نمی خوای بیدار شی ولی دیگه خوابت نمییاد که بخوابی. میگم کدو تنبل من کدو تنبل...
30 آبان 1390

شیرین کاریهای جدید رادین

سلام پسر نازم           پسر نازم روزا به تندی برق و باد میگذره ولی به برکت وجود تو روز به روز شیرین تر و شیرین تر میشه . من و بابات تو دنیا تو رو بیشتر از همه چی دوست داریم و مطمئن باش هر کاری از دستمون بر بیاد برای موفقیت و شادی تو انجام میدیم. من همه سعی خودمومیکنم تا وقت کنم و ویلاگتو تند تند به روز کنم ولی از صبح که بیدار میشیم ترجیح میدم کل وقتمو بزارم  و به تو برسم چون آرزو دارم آدم موفق و با هوشی باشی و تو همه جوانب بهترین باشی  برای رسیدن به این هدف در مرحله اول باید به تغذیه تو خوب برسم تا از لحاظ مغزی و حافظه ای به امید خدا نه تنها مشکلی ...
7 آبان 1390

تعطیلات 17 روزه عید فطر مامان و رادین !

سلام به گل پسر ناز و دوست داشتنی و تپل مپل خودم .الهی فدات بشم که دیگه برات خودت مردی شدی     عسل من، امسال تابستون ما همش به کار آزمایشگاهی و استرس و دلهره گذشت ولی خدا رو شکر که کارم تابستون تموم شد وگرنه اگه تموم نمیشد خاله سهیلا بر میگشت و من میموندم و تو و ....... به هر حال خدا رو شکر عوض همه تعطیلات نرفتنامونو در آوردیم و برای عید فطر که رفتیم تبریز ١٧ روز موندیم. برات بنویسم از روز هایی که تبریز بودیم .همین که رسیدیم به حیاط خونه ،بماند که همه اهل خونه تو حیاط منتظر شما بودن، تا از ماشین پیاده شدیم تو رو از بغل ما گرفتن و بدو بدو رفتن انگار نه انگار که من و بابات هم مهمون اومدیم ؟! بعد از استقبال ...
10 مهر 1390

دندون در آوردن رادین

                سلام مرد کوچولوی من میدونستم تو میتونی آفرین خوب تحمل کردی مبارکت باشه عزیزم دو تا دندون کوچولو و سفید و ناز تو دهنت جوانه زد دیروز ٩ مهر ساعت ٨.٣٠ شب که داشتم بهت شام میدادم یه صدای ناز شنیدم آره صدای تق تق قاشق که به دندونهای کوچولوت خورد بابایی صدا زدم و  هر دومون دندونهای نازتو دیدیم .خیلی خوشحال شدم و زودی به انا زنگ زدم همه خوشحال شدن و بهت تبریک گفتن . قرار شد انا پنج شنبه بیاد تا برات اش دندونی بپزیم .خیلی خوشحالم  چون داشتی خیلی عذاب میکشیدی .خدا رو شکر عزیز دل مامان مبارکت باشه.          ...
10 مهر 1390

خداحافظی خاله سهیلا

  سلام کوچولوی خاله بالاخره من که تو 20 خرداد اومده بودم پیشتون الان که 8شهریور {عید فطر} دارم برمیگردم تبریز حدود سه ماه شد ولی من اصلا باور نمی کنم چون خیلی زود گذشت البته  خیلی خیلی هم خوش گذشت نمی دونم چه طوری باور کنم که دیگه اون لپا تو با گاز گرفتنم قرمز قرمز نکنم وبغلت نکنم  دارم بد ترین موقع میرم تازه شیطنتات گل کرده بود ای خدادیگه ما  داریم میریم اگه خوبی وبدی وگاز گرفتنی از ما دیدی  حلالمون کن خاله  اره خوب وقتی مامانوبابات بیاین و منو برسونن شما هم یه هفته میمونین تبریز خوب یه فرصتی خودمو یه کوچولو جمع و جور کنم خاله جون دیگه داری بزرگ می شی   و...
1 مهر 1390

رادین چهار ماه و هشت روزه

سلام گل پسر ناز من قند عسل مامان این روزا  سخت مشغول کار بر روی پروژم  هستم تا به امید خدا تا عید فطر کارها ی عملی رو تموم کنم واسه همین نمیتونم هر روز خاطراتتو بنویسم ولی اصلا نگران نباش همه رو با تصویر واست ثبت میکنم گل پسرم ما روز پنج شنبه ٢٠ مرداد رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن چهار ماهگیتو بزنیم من خیلی استرس داشتم ولی نمیدونستم پسرم پهلوونیه واسه خودش چون ٢٠٠ گرم اضافه وزن داشت و وقتی واکسن رو زدن فقط یه کوچولو گریه کرد از زبون رادین( من فقط حس کلدم یه پشه نیشم زد  من مثل دایی ابلاهیم خیلی قوی هستم اصلا هم گریه نداشت فقط قیافه ی خانومه یه طولی بود همین بود که گلیه کردم وگرنه آمپول که تلس نداره ) بر گشتیم خونه...
27 مرداد 1390

چهار ماهگی رادین و شیطنت هاش....

                                  سلام قند عسل من که هیچ عسلی شیرینی تو رو نداره مامانی نمیدونی این روزا چه شیطونی هایی که نمی کنی صبح ها که میخوای از خواب بیدار بشی مثل آدم بزرگها تنبلی میکنی یه کم غر میزنی این ور و اون ور وول میخوری یه کم چشاتو باز میکنی و باز میخوابی من صورتمو میچسبونم بهت و میگم کدو تنبل من کدو تنبل من و تو عزیز دل من میخندی و کم کم بیدار میشی به پهلو برمیگردونمت و خیلی خنده دار به پهلو میخوابی   و چشم تو چش  باهم حرف میزنیم و ت...
27 مرداد 1390