خلاصه ای از روزهای عید
سلام عزیز دل مامان
امروز ٣١ فروردین نود و یک هست و اوضاع زندگیمون تا حدودی رو به راه من روز جمعه ٢٥ فروردین امتحان دکترا را دادم و تا امروز مشغول جمع و جور کردن و مرتب کردن زندگی بودم. حالا اولین فرصتی که پیش اومده تا خلاصهای از روزهایی که گذشت را برایت بنویسم .
امسال روز سوم عید رفتیم شمال و به دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگ بابا رفتیم تا دهم عید اونجا موندیم. در این مدت به تو خیلی خوش گذشت از طبیعت لذت بردی و همش میخواستی بیرون از خانه باشی و دنبال مرغ و خروسهای همسایه بدوی. یه جایی هم بود تو منطقه کوهپایه ای دوران که پاتوق کباب خوریه ما شده بود .
میخواستی صدای گوسفندها رو تقلید کنی و صدای اونها رو در بیاری و میگفتی ببببعععععع
ناگفته نماند در این مدتی که شمال بودیم کلی گوشت کباب کرده خوری ( مدرک دارم؟؟!!)
کلی هم با دختر عمو و پسر عمو ها بازی کردی و خوش گذروندی(تو پارک بازی)
خلاصه روز دهم عید رفتیم پیش آنا و آتا که بینهایت منتظر دیدن تو بودن تو این مدت هم همش با آسنا بازی کردی و تو حیاط خونه آنا کلی توپ بازی کردی
روز ١٣ به در رفتیم باغ آتا و تو کلی خوش به حالت بود چون میتونستی با خاک بازی کنی و من از ترس آنا کاری باهات نداشتم