رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

رادین مامان و بابا

اولین خرید لباس رادین بعد از به دنیا آمدن رادین

سلام قند عسلم همانطور که گفتم ما روز بیست خرداد پس از ٦٢ روز اقامت در تبریز به خانه برگشتیم که خاله سهیلا هم با آمد تا تابستون پیش ما بمونه و با تو بازی کنه ناگفته نماند که آنا از دوری تو خیلی زجر برد و به سختی از تو دل کند و هر روز سه چهار بار برات زنگ می زنه و حتی پشت تلفن باهات حرف می زنه و با کوچکترین صدایی که از تو می شنوه کلی ذوق زده می شه خلاصه ما زندگی سه نفرمونو از تاریخ ٢٠ خرداد شروع کردیم درسته اولین روز با واکسن تو مصادف شد و یه کم سختمون شد ولی از روزهای بعد زندگی عادیمونو شروع کردیم و طی ٤ روز با خاله سهیلا کلی خونه رو تمیز کردیم و خاله سهیلا با وسواس خاص اتاق تو رو مرتب کرد و دکوراسیون اتاق تو رو تغییر داد و کلی عکس های خوشگ...
26 خرداد 1390

روزهای عید

                                            سلام پسر نازم عزیز دلم نمی دونی امسال عید چقدر جات خالی بود از همون روزهای قبل از شروع عید تا خود روز های عید یا همین حالا که فردا ۱۳ به دره ولی من و بابات خیلی خوشحالیم که سال بعد با هم عید رو جشن میگیریم مامانی من چند روز اول عید اصلا حالم خوب نبود و همش دراز کشیده بودم و انرژی انجام هیچ کاری رو نداشتم ولی الان که حالم بهتره میخوام برات از روزهای عید بنویسم تا بعدنا بدونی عیدی رو ک...
24 خرداد 1390

رادین جون الان پنجاه و یکمین روزش رو داره سپری مکنه

 سلام بابایی من از طرف مامانی و خودم دارم برات مینویسم پسرم الان داری کم کم بزرگ میشی نمی دونی چقدر دوست دارم من الان تهرانم و هر لحظه روز شماری میکنم که زود تر بیاین تهران و زندگی سه نفری رو شروع کنیم پسرم تو الان حدود چهل روزه با مامانت پیش مادربزرگت تو تبریز هستی الحق والنصاف سنگ تمام برات تا الان گذاشته واقعاً دستش درد نکنه باید بگم خیلی دوست داره ، مامانتو نگو که تو اگه عطسه بزنی غش میکنه چون فکر میکنه تو یه چیزیت میشه ، چی بگم پسر گلم فقط من دارم از دوریت پژمرده میشم انشاالله تا بیستم خردادماه میام دنبالتون بیایم تهران ،اخ جون چقدر زندگی شیرین میشه با تو پسر گلم. من از طرف خودمو خودت از همه که ازبدو تولد تا الان برات زحمت کشیدن ...
10 خرداد 1390

روزهای آخر انتظار2

                   سلام گل پسر نازم که تا اومدنت ۱ روز بیشتر نمونده  دیگه دارم احساست میکنم دیگه داره باورم میشه که به زودی میای شاید این آخرین یادداشت من قبل از به دنیا اومدنت باشه ولی اینو بدون چه برات بنویسم چه ننویسم در هر حال به فکرت هستم تا اون روز خداحافظ       ...
18 فروردين 1390

روزهای اخر انتظار

                   سلام قند عسل مامان  که این روزها شیطونیهات بیشتر شده میدونم تو هم مثل مامان طاقتت تموم شده و میخوای هر چه زودتر بیای باورت میشه بعد از این همه مدت انتظار حالا فقط ۲ روز مونده تا بغلت کنم بوست کنم واااااااااااااااااااای خدای من بابات این روزها خیلی حال عجیبی داره میبینی یه گوشه نگاه میکنه و به فکر میره و لبخند خوشگلی رو لباشه از این حالتاش میفهمم که داره به تو فکر میکنه قبلا اصلا از این حالتا نداشت  بیصبرانه منتظر اومدن عزیزمون هستیم  الان حدود ۲۰ روزه که آنا پیش ماست باید اینو بدونی که برا...
17 فروردين 1390

آخرین سونوگرافی

                       سلام عسل مامان عزیز دلم دیگه تا لحظه دیدار ۳ روز بیشتر نمونده باورم نمیشه خیلی خوشحالم استرس دارم کلا این روزا یه حال و هوای دیگه ای تو خونمونه دیگه از این به بعد ۳ تایی با هم هستیم وای چه حس غریبی دارم اصلا نمیتونم توصیف کنم  .دیروز ۱۵ فروردین ۹۰ رفتیم سونو گرافی وای اون دست و پاهای کوچولوتو دیدم و تصور میکردم اگه لباسهایی رو که خریدم تنت کنم چه شکلی میشی؟!موهای سرت رشد کرده بودن و سیخ وایساده بودن پسرم دور از چشم مامان فشن میزنی وزنت ۳۲۰۰ گرم بود من با آنا رفته بودم سونو  بابات زنگ زد و ...
16 فروردين 1390

خرید وسایل سیسمونی رادین کوچولو

سلام عسل مامانی امروز می خوام خاطره خرید وسایل سیسمونیتو برات بنویسم.می دونی من تو خرید وسایل خیلی وسواس دارم مخصوصا که اون وسایل برای رادین گلم باشه واسه همین ازهمون اول پرس و جو رو شروع کردم تا ببینم کجابهترین وسایل رو می تونم برای عزیزم بگیرم بابات هم با حوصله با من همراهی می کرد و می گفت دوست داره وسایلی بگیریم که هر سه راضی باشیم طی سه چهار ماه پرس و جو جاهای مختلفی رو نشون دادند و ما رفتیم دیدیم ولی از بین همه اونها خیابان بهار تنها جایی بود که دیدم می تونیم بهترین وسایلو بگیریم خلاصه تا آنا(مامان من) از شهرستان بتونه بیاد من دل تو دلم نبود واسه همین روز ۱۶ دی من و بابایی رفتیم بهار و قرار شد فقط چند تیکه از لباسات  رو بخ...
13 فروردين 1390

ماهی عید

  سلام عزیز دلم خوبی امروز نمیدونم چرا کمتر تکون خوردی اینطوری خیلی نگران می شم عزیزم  درسته روزهای قبل خیلی اذیت می شدم ولی همیشه ترجیح می دم تکوناتو احساس کنم تا خیالم راحت باشه که حالت خوبه نکنه امروز مریض بودی خدا کنه فردا دیگه همون تکونهای قبلی رو داشته باشی راستی پسرم دیشب بابایی وقتی اومد خونه یه دسته گل خوشگل و سه تا ماهی قرمز و ناز گرفته بود و همش می گفت اگه رادین اینجا بود با این ماهی ها کلی بازی می کرد راستی دسته گلی رو که گرفته بود ۴ تا گل داشت گفت یکیش برا تو و سه تاش برای پسرمه البته داشت شوخی می کرد تا لج من رو در بیاره  قند عسل من دیگه ۷ روز بیشتر به عید نمونده و همه جا ...
23 اسفند 1389

عشق بابایی به رادین جون

سلام بر پسر جوانمرد خودم رادین جون چطوری پسر گلم خوبی بابایی امشب دیدم حسابی داری بالا و پایین می پری چی شده عزیزم جات تنگ شده یا نه عجله داری بابایی و مامانی رو زودتر ببینی ما که بیصبرانه منتظریم ببینیمت ولی جداً امشب خیلی لذت بردم اینقدر بالا و پایین پریدی دیدم واقعاً برای خودت یه شیطون کوچولوی بابایی هستی .بابایی می خوام عجله نکنی فوق فوقش دیگه ۳-۴ هفته مونده .هر روز به فکر خودت و مامانی هستم تا هیچکدومتون کم و کسری نداشته باشین خیلی چیزا دوست دارم برات بگیرم ولی انشالله به دنیا اومدی وقت زیاده و دونه دونه به آرزوهایی که برای تو چیدم عمل می کنم .مواظب خودت باش دوستت دارم عزیزم         &...
22 اسفند 1389