رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

رادین مامان و بابا

درباره بابایی

سلام عزیز دلم الهی که خوب و سلامت باشی پسر گلم امروز می خوام یه کم در مورد بابایی باهات صحبت کنم پسرم تو بهترین بابای دنیا رو داری انشااله می یای و می بینی خیلی مهربون و دلپاک و ساده است و  تو کار خیلی جدی و تو زندگی خیلی شوخه. همیشه به فکر بقیه آدمهای دور و برش است و می خواد تا اونجاییکه می تونه به بقیه کمک کنه  البته این رو نه تنها من بلکه همه اونهایی که می شناسنش می گن .خیلی دلم می خواد وقتی بزرگ شدی بشی عین بابات یعنی یه مرد مهربون و  با همت و موفق و دست و دلباز و البته قد بلند .خیلی هم تو رو دوست داره و همش به فکر سلامتی من و تو است نمی دونی برای اینکه تو سالم و باهوش باشی و رشد خوبی داشته باشی چه چیز...
21 اسفند 1389

انتخاب اسم رادین

                                سلام پسر ناز مامان از همون روزی که خبر دار شدیم عسل مامان و بابا یه پسر خوشگل و تپلیه به فکر پیدا کردن یه اسم خوب برا قند عسلمون بودیم و همه تلاشمونو کردیم تا یه اسم خوب پیدا کنیم بابایی هم کلی کتاب اسم خرید و من همش در حال سرچ و گشتن تو کتابا بودم و شب که بابایی می آمد خانه  روی اسمهای منتخب بحث می کردیم   من تا الان نمی دونستم پیدا کردن اسم خوب اینقدر سخته ! بیشترین وسواس ما روی معنی اسمی بود که برا تو می خواستیم انتخاب کن...
21 اسفند 1389

خرید لباس مامانی برای به دنیا اومدن رادین جون

    سلام عزیز دلم سلام خوشگل مامان خوبی الهی که همیشه خوب و خوشحال باشی عزیزم من و بابایی دوشنبه۱۶ اسفند  رفتیم  تا برای وقتی که کوچولوی نازمون به دنیا مییاد و مامانی  باید چند روز استراحت کنه لباس بخریم ما رفتیم هفت تیر آخه اونجا بورس لباسای بارداری و شیر دهیه. پسرم دست بابایی درد نکنه یه لباس خیلی خوشگل خرید که خیلی هم پولش شد من دلم نمی اومد بگیرم ولی بابایی مثل همیشه مهربون و دست و دل باز بود و همون لباس رو با اصرار  گرفت .من این روزا زیاد راه نمی رم آخه می ترسم عسلم اذیت بشه واسه همین زود برگشتیم خونه ولی خوش گذشت        &nb...
21 اسفند 1389

خاطره دکتر رفتن

  سلام پسر گلم دیروز من و بابایی رفتیم پیش خانم دکتر آذر میرزایی برای ویزیت هفتگی وای پسرم روز سختی بود مخصوصا برای بابایی آخه می دونی بابایی چند وقته ترفیع گرفته ولی متاسفانه بعضی از آدمها چشم ندارن موفقیت های بقیه رو ببینن واسه همین کلی مشکل براشون پیش می آرن امیدوارم وقتی تو پا تو این دنیا گذاشتی هیچ وقت با همچین آدمهایی روبه رو نشی خلاصه دیروز تو اون ترافیک و شلوغی بابایی همش مجبور بود به تلفن جواب بده  و با چند نفر دعواش شد خیلی اعصابش خرد شده بود  ولی خیلی خودشو کنترل  کرد تا من ناراحت نشم  ولی من برای بابایی خیلی ناراحت شدم .من ساعت ۶ رفتم داخل مطب خانم دکتر بعد از دیدن س...
19 اسفند 1389

احوال پرسی از پسر گلم رادین

                               سلام عسل بابا خوبی قربونت برم ما خوبیم نگران ما نباش من امروز سرم خیلی شلوغ بود ولی همش بیاد تو بودم عسلم شنیدم امروز مامانی رو زیاد اذیت نکردی  ازت تشکر وقدردانی می کنم دیگه تا تولدت چهار هفته بیشتر نمونده ما فقط داریم برات روز شماری می کنیم که تو کی متولد بشی ما روی ماهتو ببینیم  عسلم.وای که اون روز چه هیجانی داره !!!!!!! میخوام فردا یاپس فردا برم به خاطر گل رویت یه دوربین فیلم برداری  و یه دوربین عکاسی جدید بگیرم تا فیلم و عکس های پسر ...
19 اسفند 1389

اولین سلام خاله اکرم به رادین جون کوچولو

                        خوبی رادین جون؟ امروز اولین روزی هست که میخوام تو وبلاگت مطلب بزارم، راستشو بخوای مامانت منو غافل گیر کرد بهم نگفته بود واست وبلاگ درست کرده،خیلی خوشحال شدم.ما همگی منتظرتیم تا بیای عزیزم امیدوارم در اینده  یه مرد موفق باشی که نه تنها خانوادت بلکه جامعه مونم بهت افتخار کنه ...
14 اسفند 1389

یاداشتی از بابایی برای پسر گلم رادین جون

سلام  پسر گلم من این مطالب رو برات مینویسم تا موقع ای که چشم به این دنیا باز کردی و تونستی بنویسی وبخونی بهت بگم این نوشته ها رو به عشقت تو وبلاگ گذاشتم تا بخونی ولذت ببری وبدونی من ومامانی همه جوره به فکر هستیم و خواهیم بود ما بی صبرانه منتظر بدنیا آمدنت هستیم انشاالله به خوشی وسلامتی طلوع کنی تا ما با تو خوشی ما مضاعف بشه آره گلم الان نبودنت رو کاملاْ بابایی و مامانی احساس می کنه بیا که ما جون به لب شدیم نمی دونی که چه اتاق خوشگلی برات درست کردیم امیدواریم که خوشت بیاد ناز عسل بابایی یه خواهش ازت داشتم مامانی رو زیاد اذیت نکن کمتر بهش لگد بزن بابایی باشه  الهی که من قربونت برم  . پسر گلم امشب دیگه زیاد سرت رو در...
11 اسفند 1389

بی خوابی های شبانه

                         سلام پسر گل و شیطونم می دونی الان ساعت ۱ نصف شبه ۱۰ اسفند هشتاد و نه است و تو الان دقیقا ۷ ماه و ۲۵ روزه ته مثل اکثر شبهای این ماه ورجه ورجه های تو تازه شروع شده تو دلم اینقدر تکون می خوری که خوابم نمی بره تازه اگر هم خوابم ببره با یه لگد مامانی رو بیدار می کنی اکثر شبها از ترس لگد های ناگهانی تو نشسته می خوابم از اینکه تکونهاتو احساس می کنم خیلی خوشحالم و برای هر تکونت خدا رو شکر می کنم ولی می دونم حوصله تو هم اون تو سر رفته ولی تحمل  کن عزیزم...
11 اسفند 1389

سونو گرافی 7 اسفند

                سلام پسر عزیزم دیروز با بابایی ساعت ۴ رفتیم سونوگرافی و بی صبرانه منتظر دیدن پسر خوشگلمون بودیم ولی چه انتظار طولانی بود تا ساعت ۷ شب تو نوبت بودیم که بلاخره نوبتمون شد ولی بابایی رو نذاشتن بیاد تو و پسر خوشگلشو ببینه  بابایی ناراحت شد ولی ازشون خواست تا سونوگرافی رو  تو سیدی بریزن و بتونه تو خونه ببینه   می دونی چقدر وزنت بود؟! ۲۱۰۰ من و بابایی از اینکه پسرمون داره تپل مپل می شه خیلی خوشحال بودیم                 &nbs...
9 اسفند 1389