رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

رادین مامان و بابا

رادین جون الان پنجاه و یکمین روزش رو داره سپری مکنه

1390/3/10 0:53
597 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام بابایی

من از طرف مامانی و خودم دارم برات مینویسم پسرم الان داری کم کم بزرگ میشی نمی دونی چقدر دوست دارم من الان تهرانم و هر لحظه روز شماری میکنم که زود تر بیاین تهران و زندگی سه نفری رو شروع کنیم پسرم تو الان حدود چهل روزه با مامانت پیش مادربزرگت تو تبریز هستی الحق والنصاف سنگ تمام برات تا الان گذاشته واقعاً دستش درد نکنه باید بگم خیلی دوست داره ، مامانتو نگو که تو اگه عطسه بزنی غش میکنه چون فکر میکنه تو یه چیزیت میشه ، چی بگم پسر گلم فقط من دارم از دوریت پژمرده میشم انشاالله تا بیستم خردادماه میام دنبالتون بیایم تهران ،اخ جون چقدر زندگی شیرین میشه با تو پسر گلم. من از طرف خودمو خودت از همه که ازبدو تولد تا الان برات زحمت کشیدن صمیمانه تشکر میکنم و دستشونو میبوسم.    پسرم یادآن روز بخیر که بدنیا اومدی بیستم فروردین یکی از روز های خوب زندگی من شد هنوز هم یادم هست دقیقاً راس ساعت 9:45 صبح بدنیا اومدی و اولین کسی که تو را دیدو نوازشت کرد من بودم آه عزیز دلم چه روزی بود یادش بخیر . نمی دونی وقتی دیدمت چه جوری شدم وقت میتونم بگم خیلی خیلی برات میمیرم . بعداز تولدت منتظر مامان جونت شدم تا ازش حسابی بابت اینکه یه گل پسر ، یه دسته گل ، یه قند عسل برام بدنیا آورد واقعاً وقلباً ازش تشکر کنم والان هم پسر گلم تمام وقتشو داره واسه تو میذاره که کمی وکسری نداشته باشی دیگه زبانم قاصره چطور ازش تشکر کنم . وقت اینو میتونم بگم انشاالله هر چی بخوادخدا بهش بده. پسر گلم مامانت داره خاطرات تورو یاداشت میکنه تا بعداً تو وبلاگت بنویسه ، و خبر آخر اینکه امروز مامانت با خاله کوچیکت تورو بدن حموم شنیدم حسابی از آب لذت میبری الحق که به بابات رفتی و بعد از حموم تخت گرفتی خوابیدی ،پسرم تا چند روزه دیگه عکستو تو وبلاگت میذارم.  پسرگلم تو ومامانتو بخدا سپردم  قربونتون برم من بابایی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهرسا
17 خرداد 90 18:01
سلام قدم نو رسیده مبارک