خاطرات روزهای خوش به دنیا آمدن رادین
سلام پسر گلم که یه نگاه نازتو به دنیا نمی فروشم انشا الله صد سال زنده باشی تا مامان و بابا از وجودت لذت ببرن .
بلاخره پس از نه ماه انتظار شیرین تو گل پسر نازم روز خاطره انگیز ٢٠ فروردین ٩٠ با وزن ٣٢٥٠و قد ٥٠ ساعت ٩:٤٥ به دنیا اومدی
و زندگی مامان و بابا را به شیرینی عسل کردی اون روز با همه ترسی که از عمل داشتم امید دیدار تو همه سختی ها را برام آسان می کرد اون روز بابایی خیلی استرس داشت خیلی دست پاچه شده بود و همش منتظر اومدن تو بود و اولین کسی بود که تو رو دید اون روز آنا می گفت بابات از بس خوشحال بود به هر پرستاری که کوچترین کاری برا تو و من انجام می داد انعام می داد .ساعت ١٢ ظهر که من به هوش اومدم و تو گل پسر نازم رو دیدم به هیچ عنوان نمی تونم توصیف کنم باورم نمیشد تو بغلم بودی و من داشتو صورت کوچولوتو نگاه می کردم و بوست می کردم و بابات با یه صورت بشاش کنارم بود و پیشونیمو بوسید و از اینکه تو گل پسر نازمونو به دنیا آورده بودم از من تشکر کرد خلاصه روزهای بیمارستان سپری شد و نا گفته نماند که آنا برا من و تو خیلی زحمت کشید انشا الله همیشه سالم و سلامت باشه و تو بتو نی براش جبران کنی با اینکه اون هیچ انتظاری نداره .
روز ٢١ فروردین مرخص شدم و اومدیم خونه که آنا و بابات قبلا حسابی آمادش کرده بودن البته بابایی کلی برنامه برا اومدنمون داشت که با یه ماجرا که نمی خوام برات توضیح بدم تا حدودی به هم ریخت ولی هیچ چیز نمی تونست شادی اومدن تو به زندگیمونو از ما بگیره .
ما ١٠ روز خونه خودمون موندیم و بعد رفتیم تبریز و تا ٢٠ خرداد اونجا بودیم و همین باعث شد که من نتونم هر روز خاطراتتو ثبت کنم چون اینترنت پر سرعت نداشتیم . در طول این مدت حسابی از من و تو پذیرایی کردن و روز های خیلی خوب و خوشی رو گذروندیم تنها مشکلمون دوری بابایی بود که هر هفته با هر زحمتی بود آخر هفته ها خودشو به ما می رسوند و جمعه شب با ناراحتی برمی گشت . در طول این مدت سعی کردم هر روز ازت عکس بگیرم تا اینطوری خاطرات روز به روز زندگیتو ثبت کنم بعدا عکس هاتو به ترتیب می زارم تو وبلاگت و توضیحاتشو برات می نوسیم .
دوست دارم عزیزم انشالله سالیان سال خاطرات خوب و خوشی داشنه باشی تا برات ثبت کنم و بعدا از خوندنشون لذت ببری.