رادین و گذر روزها
سلام مرد کوچک
خدا را شکر روزها میگذرند و تو بزرگتر و بزرگتر میشی، فهمیده تر و آقاتر
کمک دست و مامان و حامی درجه اول مامان
این روزها هر روز صبح زود پا میشی و مثل یک آدم بزرگ صبحانه میخوری و آماده میشی و میری مهد کودک.
خدا روشکر خوب خو گرفتی با محیط مهد، مربی و مدیرت هم از تو خیلی راضی هستند مربیت میگه داشته باشم صد تا از این بچه ها قربونت برم فرشته کوچولوی من
تو مهد خدا رو شکر خورد و خوراکت هم به راه شده با بچه ها که غذا میخوری اشتهات بیشتر باز میشه و همه پکیج غذایی رو که برات میذارم میخوری و میای خونه به من نشون میدی و با افتخار میگی همه رو خوردم راستی هر روز باید برات دسر هم درست کنم مربیت میگه وقتی غذات تموم میشه میگی دسرمو بده دیگه وای به روزی که مامان وقت نکنه برات دسر هم درست کنه
راستی آیلین رو هم با تو میبرم مهد یه روز اومدی خونه ازت پرسیدم از آبجی مواظبت کردی
گفتی : آبجی منو کشت آبروی منو برد تمون شد رفت
گفتم آخه چرا ؟
گفتی: تو مهد پی پی کرده آبروی منو برده
وای منو بگو از خنده روده بر شده بودم
رادین و آیلین در حال تماشای تلویزیون
رادین مواظب آبجی
مامانی رادین جای منو اشغال کرده
رادین و آیلین در صلح و آرامش