رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

رادین مامان و بابا

بی خوابی های شبانه

                         سلام پسر گل و شیطونم می دونی الان ساعت ۱ نصف شبه ۱۰ اسفند هشتاد و نه است و تو الان دقیقا ۷ ماه و ۲۵ روزه ته مثل اکثر شبهای این ماه ورجه ورجه های تو تازه شروع شده تو دلم اینقدر تکون می خوری که خوابم نمی بره تازه اگر هم خوابم ببره با یه لگد مامانی رو بیدار می کنی اکثر شبها از ترس لگد های ناگهانی تو نشسته می خوابم از اینکه تکونهاتو احساس می کنم خیلی خوشحالم و برای هر تکونت خدا رو شکر می کنم ولی می دونم حوصله تو هم اون تو سر رفته ولی تحمل  کن عزیزم...
11 اسفند 1389

سونو گرافی 7 اسفند

                سلام پسر عزیزم دیروز با بابایی ساعت ۴ رفتیم سونوگرافی و بی صبرانه منتظر دیدن پسر خوشگلمون بودیم ولی چه انتظار طولانی بود تا ساعت ۷ شب تو نوبت بودیم که بلاخره نوبتمون شد ولی بابایی رو نذاشتن بیاد تو و پسر خوشگلشو ببینه  بابایی ناراحت شد ولی ازشون خواست تا سونوگرافی رو  تو سیدی بریزن و بتونه تو خونه ببینه   می دونی چقدر وزنت بود؟! ۲۱۰۰ من و بابایی از اینکه پسرمون داره تپل مپل می شه خیلی خوشحال بودیم                 &nbs...
9 اسفند 1389

خبر خوش اومدن رادین

  پسرماه مامان من و بابات ۳ سال بود که با هم زندگی می کردیم هر دومون عاشق بچه بودیم ولی به دلیل موقعیت خاصی که داشتیم (هر دو دانشجو بودیم) بچه نداشتیم تا اینکه تو یکی از روزهای خوب خدا خبر اومدنتو شنیدیم  ۱۴/۶/۸۹ روز خیلی خاصی بود من خیلی شوکه شده بودم خوشحال بودم ولی اصلا آمادگی مادر شدن رو تو خودم نمی دیدم به بابات زنگ زدم و خبر مثبت شدن آزمایشمو بهش گفتم خیلی خوشحال شد بعد از نیم ساعت اومد خونه با یه دسته گل بزرگ پر از گلهای ریز که به گفته خودش تعداد بچه ها مون بودن حود ۱۵ تا  با هم حرف زدیم راجع به آینده تو و برنامه هایی که داریم کلی خوشحالی کردیم قشنگ خوشگل من از وقتی فهمیدیم تو داری تو زند...
8 اسفند 1389

بوس خاله آمنه

                سلام پسر خوشگلم امروز تا خواستم شروع کنم برات بنویسم خاله امنه زنگ زد کلی صحبت کردیم راجع به نی نی خوشگل خودم و از راهنماییهای خاله آمنه برای زایمان استفاده کردم یه بوس خوشگل هم برات فرستاد و گفت همین الان تو وبلاگت بنویسم   ...
8 اسفند 1389