رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

رادین مامان و بابا

خرید لباس مامانی برای به دنیا اومدن رادین جون

    سلام عزیز دلم سلام خوشگل مامان خوبی الهی که همیشه خوب و خوشحال باشی عزیزم من و بابایی دوشنبه۱۶ اسفند  رفتیم  تا برای وقتی که کوچولوی نازمون به دنیا مییاد و مامانی  باید چند روز استراحت کنه لباس بخریم ما رفتیم هفت تیر آخه اونجا بورس لباسای بارداری و شیر دهیه. پسرم دست بابایی درد نکنه یه لباس خیلی خوشگل خرید که خیلی هم پولش شد من دلم نمی اومد بگیرم ولی بابایی مثل همیشه مهربون و دست و دل باز بود و همون لباس رو با اصرار  گرفت .من این روزا زیاد راه نمی رم آخه می ترسم عسلم اذیت بشه واسه همین زود برگشتیم خونه ولی خوش گذشت        &nb...
21 اسفند 1389

خاطره دکتر رفتن

  سلام پسر گلم دیروز من و بابایی رفتیم پیش خانم دکتر آذر میرزایی برای ویزیت هفتگی وای پسرم روز سختی بود مخصوصا برای بابایی آخه می دونی بابایی چند وقته ترفیع گرفته ولی متاسفانه بعضی از آدمها چشم ندارن موفقیت های بقیه رو ببینن واسه همین کلی مشکل براشون پیش می آرن امیدوارم وقتی تو پا تو این دنیا گذاشتی هیچ وقت با همچین آدمهایی روبه رو نشی خلاصه دیروز تو اون ترافیک و شلوغی بابایی همش مجبور بود به تلفن جواب بده  و با چند نفر دعواش شد خیلی اعصابش خرد شده بود  ولی خیلی خودشو کنترل  کرد تا من ناراحت نشم  ولی من برای بابایی خیلی ناراحت شدم .من ساعت ۶ رفتم داخل مطب خانم دکتر بعد از دیدن س...
19 اسفند 1389

احوال پرسی از پسر گلم رادین

                               سلام عسل بابا خوبی قربونت برم ما خوبیم نگران ما نباش من امروز سرم خیلی شلوغ بود ولی همش بیاد تو بودم عسلم شنیدم امروز مامانی رو زیاد اذیت نکردی  ازت تشکر وقدردانی می کنم دیگه تا تولدت چهار هفته بیشتر نمونده ما فقط داریم برات روز شماری می کنیم که تو کی متولد بشی ما روی ماهتو ببینیم  عسلم.وای که اون روز چه هیجانی داره !!!!!!! میخوام فردا یاپس فردا برم به خاطر گل رویت یه دوربین فیلم برداری  و یه دوربین عکاسی جدید بگیرم تا فیلم و عکس های پسر ...
19 اسفند 1389

اولین سلام خاله اکرم به رادین جون کوچولو

                        خوبی رادین جون؟ امروز اولین روزی هست که میخوام تو وبلاگت مطلب بزارم، راستشو بخوای مامانت منو غافل گیر کرد بهم نگفته بود واست وبلاگ درست کرده،خیلی خوشحال شدم.ما همگی منتظرتیم تا بیای عزیزم امیدوارم در اینده  یه مرد موفق باشی که نه تنها خانوادت بلکه جامعه مونم بهت افتخار کنه ...
14 اسفند 1389

یاداشتی از بابایی برای پسر گلم رادین جون

سلام  پسر گلم من این مطالب رو برات مینویسم تا موقع ای که چشم به این دنیا باز کردی و تونستی بنویسی وبخونی بهت بگم این نوشته ها رو به عشقت تو وبلاگ گذاشتم تا بخونی ولذت ببری وبدونی من ومامانی همه جوره به فکر هستیم و خواهیم بود ما بی صبرانه منتظر بدنیا آمدنت هستیم انشاالله به خوشی وسلامتی طلوع کنی تا ما با تو خوشی ما مضاعف بشه آره گلم الان نبودنت رو کاملاْ بابایی و مامانی احساس می کنه بیا که ما جون به لب شدیم نمی دونی که چه اتاق خوشگلی برات درست کردیم امیدواریم که خوشت بیاد ناز عسل بابایی یه خواهش ازت داشتم مامانی رو زیاد اذیت نکن کمتر بهش لگد بزن بابایی باشه  الهی که من قربونت برم  . پسر گلم امشب دیگه زیاد سرت رو در...
11 اسفند 1389

بی خوابی های شبانه

                         سلام پسر گل و شیطونم می دونی الان ساعت ۱ نصف شبه ۱۰ اسفند هشتاد و نه است و تو الان دقیقا ۷ ماه و ۲۵ روزه ته مثل اکثر شبهای این ماه ورجه ورجه های تو تازه شروع شده تو دلم اینقدر تکون می خوری که خوابم نمی بره تازه اگر هم خوابم ببره با یه لگد مامانی رو بیدار می کنی اکثر شبها از ترس لگد های ناگهانی تو نشسته می خوابم از اینکه تکونهاتو احساس می کنم خیلی خوشحالم و برای هر تکونت خدا رو شکر می کنم ولی می دونم حوصله تو هم اون تو سر رفته ولی تحمل  کن عزیزم...
11 اسفند 1389

سونو گرافی 7 اسفند

                سلام پسر عزیزم دیروز با بابایی ساعت ۴ رفتیم سونوگرافی و بی صبرانه منتظر دیدن پسر خوشگلمون بودیم ولی چه انتظار طولانی بود تا ساعت ۷ شب تو نوبت بودیم که بلاخره نوبتمون شد ولی بابایی رو نذاشتن بیاد تو و پسر خوشگلشو ببینه  بابایی ناراحت شد ولی ازشون خواست تا سونوگرافی رو  تو سیدی بریزن و بتونه تو خونه ببینه   می دونی چقدر وزنت بود؟! ۲۱۰۰ من و بابایی از اینکه پسرمون داره تپل مپل می شه خیلی خوشحال بودیم                 &nbs...
9 اسفند 1389

خبر خوش اومدن رادین

  پسرماه مامان من و بابات ۳ سال بود که با هم زندگی می کردیم هر دومون عاشق بچه بودیم ولی به دلیل موقعیت خاصی که داشتیم (هر دو دانشجو بودیم) بچه نداشتیم تا اینکه تو یکی از روزهای خوب خدا خبر اومدنتو شنیدیم  ۱۴/۶/۸۹ روز خیلی خاصی بود من خیلی شوکه شده بودم خوشحال بودم ولی اصلا آمادگی مادر شدن رو تو خودم نمی دیدم به بابات زنگ زدم و خبر مثبت شدن آزمایشمو بهش گفتم خیلی خوشحال شد بعد از نیم ساعت اومد خونه با یه دسته گل بزرگ پر از گلهای ریز که به گفته خودش تعداد بچه ها مون بودن حود ۱۵ تا  با هم حرف زدیم راجع به آینده تو و برنامه هایی که داریم کلی خوشحالی کردیم قشنگ خوشگل من از وقتی فهمیدیم تو داری تو زند...
8 اسفند 1389